نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم تو جیبهاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم.
برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام میکرد.
آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بِش بود. کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – نالهای کوتاه ریخت تو گوشهام – تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. بهروو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و رانندهش هم داشت توو سرِ خودش میزد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود میرفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترسخورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِچپش بستهی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعت خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیج درب و داغان نگا ساعت رانندهی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!
نه من میدونم نه هیچ کس دیگه چون ما ادما فقط دنبال یه چیز میگردیم گذرون روزا چه جوری به هم دروغ بگیم سر هم کلاه بذاریم چجوری دل بشکنیمو دل بسوزونیم دوستی ها شده کلاه گذاشتن سر خودمونو دیگران اونوقت تا چشممون به کسی می افته همه دم از صداقت میزنمو برای ابراز همون صداقت از بعد سلام احوال پرسی میزنیم به بیراهه ی دروغ شروع میکنیم به رفتن تا اونجایی که یا به اهدافمون برسیم یا تشت رسواییمون چنان از بالای بام بخورو پس کلمون که تا یه سال دور خودمون بچزخیم
امید وارم هیچ وقت هیچ دوستی به دوستش دروغ نگه شر هم دیگه کلاه نذارن مگر کلاه پشمی اونم از روی محبت
گاه یک لبخند انقدر عمیق میشود که گریه می کنیم
گاه یک نغمه انقدر دست نیافتنی میشود که با ان زندگی می کنیم
گاه یک نگاه انچنان سنگین میشود چشمانمان رهایش نمی کند
گاه یک عشق انقدر ماندگار می شود که فراموشش نمی کنیم
باید کسی باشد
که هروقت بار تنهاییت سنگین شد
هر وقت کمر کلماتت شکست
هر وقت واژه هایت لال شدند
بیاید بنشیند مقابل چشم هایت
و تو زل بزنی به خودت
که جاری شده ای میان چشم هایش
باید کسی باشد
که هر وقت بار دلتنگی ات سنگین شد
هر وقت طاقت سکوتت تمام شد
هر وقت کم آوردی بیاید بنشیند کنارت
و تو سرت را بگذاری روی شانه اش
و تمام خودت را به او تکیه دهی
باید کسی باشد
که هر وقت بار خستگی هایت سنگین شد
هر وقت سهمت از بغض بیشتر از توانت شد
بیاید آغوش باز کند و پناهت شود
و تو یک جا تمام تنهایی ات را
تمام دلتنگیت را
تمام سکوتت را
تمام خستگی هایت را
و تمام بغضت را
میان هُرم نفس هایش
نفس بکشی
بایـــــــد
کسی
باشـــد
اگه گفتم خداحافظ، نه اینکه رفتنت ساده است نه اینکه میشه باور کرد دوباره آخر جاده است خداحافظ واسه اینکه نبندی دل به رویاها بدونی بی تو و با تو همینه رسم این دنیا
....................................
و من از تو جدا ماندم ولي اي كاش ميمردم
عمر آن بود که در صحبت دلدار گذشت
حیف و صد حیف که آن دولت بیدار گذشت
آفتابی زد و ویرانۀ دل روشن کرد
لیک افسوس که زود از سر دیوار گذشت
خیره شد چشم دل از جلوۀ مستانۀ او
تا زدم چشم به هم مهلت دیدار گذشت
تو خواستی و من عوض شدم
تو رفتی و من بیشتر عوض شدم
حرف نزدم
عاشق نشدم
نظاره کردم اطرافم رو و بی تفاوت از کنارش رد شدم
یادم رفت
که ما اجتماعی هستیم
قلب داریم
یادم رفت مسیری که رفتیم ممکنه یک طرفه نباشه
مزه ی اشک یادم رفت
طعم خنده یادم رقت
لرزیدن دل یادم رفت
بهار و زمستون یادم رفت
برف بازی رو یادم رفت
وتو رو آخر از همه یادم رفت
همه دیوونه صدام کردن
و وقتی تو باز اومدی
با اون لبخند کج و کولت
من مونده بودم و یک مغز نصفه نیمه
که میدید تا یادش بره
من یادم رفت که تو رو یادم رفت
و جز این یادم موند که نباید بقیه رو به یاد بیارم