همه با آينه گفتم که خموشانه مرا می پاييد
گفتم ای آينه با من تو بگو
چه کسی بال خيالم را چيد؟
چه کسی صندوق جادويی انديشهء من غارت کرد؟
چه کسی خرمن رويايی گلهای مرا داد به باد؟
سر انگشت بر آيينه نهادم پرسان
چه کس آخر چه کسی کشت مرا؟
که نه دستی ز مدد از سوی ياری برخواست.
نه کسی را خبری شد نه هياهويی در شهر افتاد؟!
آينه
اشک در ديده به تاريکی آغاز غروب
بی صدا بر دلم انگشت نهاد
:: موضوعات مرتبط:
دل نوشته.. ,
,
:: برچسبها:
,
,